responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 311  صفحه : 10

حواشى زندگى و مرگ شاعر
رضایی نیا عبدالرضا

محمود درویش پس از آوارگی از زادگاهش به جبر واقعییتی تلخ و کابوس گون که به ناگهان بر رؤیاهایش آوار شد، با دو پدیده رو به رو می شود که ناگزیر از همزیستی با آن هاست ؛ سیاست اسرائیلی و فرهنگ یهودی که ـ به رغم برخی اشتراکات - دو پدیده‌ي متمایزند ؛ در تعامل با جنبه‌های گونه گون این دو پدیده، شعر و شخصیت او تأثیر بسیار مي‌پذیرد و در این رهگذر، بخش‌هایی از فرهنگ عبری به شعر او جذب مي‌شود و الهام ها و اشارات پُرشمار به این فرهنگ در شعرش نمود مي‌یابد. خود او نیز بارها در برشمردن آبشخورهای فکری و ریشه های تغذیه‌ي شعرش به این نکته تصریح مي‌کند.

جوانیِ درویش با عضویت در حزب راکاح اسرائیلی همراه است؛ حزبی که جناح چپ احزاب اسرائیلی را نمایندگی مي‌کند و حتی چاپ برگ‌های زیتون در چاپخانه ی این حزب به انجام مي‌رسد. درمنزلگاه‌های بعد، پیوستن به سازمان آزادیبخش فلسطین، و سفر یک ساله به مسکو برای ادامه‌ي تحصیل و زندان و تبعید و آوارگی ـ هر یک به سهم خود ـ بر شاکله‌ي شعری‌اش اثر مي‌گذارند که در جریان بازخوانی دقیق شعرش مي‌توان ردِّ همه‌ی این ماجراهای فکری و فرهنگی را یافت .

در تلاقی آن پیشینه‌ها با تجدید نظر و بازنگری در آرمانِ مقاومت و مبارزه است که مناقشه‌اي جنجالی شکل مي‌گیرد و شعر و شخصیّت درویش در جدال موافقان و مخالفان به چالش کشیده مي‌شود ؛ هر گروه با استناد به سطرهاوپاره‌هایی از شعرها و نوشته‌های او قضاوتی را شکل مي‌دهند و حکمي ‌ویژه صادر مي‌کنند. جالب این جاست که در این میدان، همه گونه اتّهام سیاسی و عقیدتی نثار درویش مي‌شود ؛ از خیانت به آرمان فلسطین تا الحاد !

از باب نمونه، مي‌توان به كتاب «اسرائيليات بِاَقلام عربیه» نوشته‌ي خانم « غادا السّمان» اشاره کرد که از جمله‌ي جنجالی ترین مکتوبات در این ماجراست ؛ او با صراحت هر چه تمام تر، شعرها و نوشته‌های شاعرانی چونان محمود درویش و فدوی طوقان را اسرائیلیاتی مي‌خواند که به زبان عربی نوشته شده اند و نمونه‌ي بارز ادبیات سازش با کشتارگران اسرائیلی اند.

البته در تحلیل و نقد این کتاب و نظایر آن شاعران و ناقدانِ عرب با لحن‌ها مختلفی به میدان آمدند ؛ از معتدل ترین و منصف ترین ِ ناقدان باید از محمد علی شمس الدین ـ شاعر برجسته ی لبنانی ـ نام برد که با تمایز میان دو مفهوم و پدیده‌ي یهودی و اسرائیلی ، درویش را شاعری وفادار به فلسطین و ضد اسرائیلی مي‌داند که البته از فرهنگ یهودی و عبری تأثیر پذیرفته و این تأثیر را در شعرش مي‌توان دید. او با بی پروا خواندن کتاب یادشده متذکر مي‌شود که شعر محمود درویش در روزگار نبرد با سربازان اسرائیلی از جنگ افزارها و تانک‌ها کارایی بیشتری داشت .

(شؤؤن ثقافیه 7 / 6 / 2007 )

این مناقشات با مرگ شاعر به پایان نرسید، بلکه در فضایی تازه ادامه یافت ؛ درگذشت محمود درویش در عرصه‌ي فرهنگ و سیاست بازتاب‌های متفاوتی داشت؛ عجیب آن که در صحنه‌ي سیاست، بزرگداشت شاعر فلسطین مورد تردید قرار نگرفت و همه‌ي گروه ‌های فلسطینی ـ به رغم درگیری ها و گرایش های متفاوت و حتی متضاد ـ شعر و شخصیّت او را بزرگ داشتند و شعر و شاعر نقطه‌ي اتفاق اهل سیاست شد !

مي‌دانیم؛ درویش چندی وزیر فرهنگ فلسطین بود وعضوهيأت اجرايی سازمان آزادیبخش به شمار مي‌رفت. در اعتراض به روند سازش و معاهده ‌ي اسلو از حکومت و سازمان کناره گرفت، این اعتراض البته برای او ارزان تمام نشد ؛ به روایت عبدالباری عطوان ـ سردبير القدس العربی و از یاران صمیمی درویش ـ در پی استعفای اعتراض آمیزِ درويش از سازمان آزادیبخش امکاناتش محدودشد و فشار‌های مالی ناجوانمردانه‌اي را بر او روا داشتند. تا آن جا که در فرانسه چنان در تنگنای مالی قرار گرفت که خود می گفت به ندرت از خانه بیرون مي‌آید، زیرا توان پرداخت پول يک فنجان قهوه در يک کافه را ندارد .

از سوی دیگر، درویش اگر چه فرآیند قدرت یابی حماس در فلسطین را فرایندی دموکراتیک و بازتاب طبیعی خواست مردم فلسطین خواند، درنزاع و نقاری که بعدها میان حماس و فتح رخ دادو تا مرزستیزی مسلّحانه پیش رفت، جانب فتح را گرفت و در اعتراض به قهر و ستیز هموطنانش ، با تعابیری تلخ به ملامتِ حماس برخاست.

باچنین زمینه‌ای، بیانیه‌ي رهبر سیاسی حماس در تکریم و تجلیل از شعر و جایگاه درویش در فرهنگ و ادب فلسطین بر گروه‌های تندروی عرب گران آمد ؛ این گروه‌ها ـ که به محافل وهّابی و سلفی عرب منتسب‌اند ـ در واکنشی ناهنجار و سرشار از عصبیّـت ، افزون بر اعتراض به بیانیه‌ي ستایش آمیز حماس، متون تند و تیزی را در مذمّت شاعر فقید فلسطین سامان دادند و با استناد به گرایش‌های عهد شباب درویش ، به انگ تکفیر وی را نواخته و از هیچ دشنامی دریغ نکردند؛ در عمده‌ي این متون سطرها و سروده ‌هایی برجسته شده بود که به دوران جوانی و عضویت او در حزب شیوعی راکاح در اسرائیل و گرایشات چپ برمي‌گشت که تحت تأثیر آن سال‌ها و حال‌ها، تعریض‌هاو کنایه‌هایی خام دستانه به آئین داشت . در جبهه‌ي مقابل نیز گفتارها و نوشتارهای فراوانی انتشار یافت که از مجموعه‌ي این جدل‌ها مي‌توان دفتری حجیم و پُر برگ فراهم آورد .

در این میانه، یکی از زیباترین تحلیل‌ها را علامه سید محمّد حسین فضل الله مرجع بزرگ شیعی قلمی کرد و در متنی زلال و سرشار از روشن بینی و تسامح دینی بر پندارهای خام قشری بینان وهّابی و سلفی خطّ بطلان کشید، اوکه خود از موهبت شعری زیبا و سرشار از لطایف نگاه دینی و شیعی برخوردار است ، با نگاهی تأویل گرا به بازخوانی درویشِ انسان و بازخوانی شعرِ او به دور از شیوه‌های تقلیدی فراخواند و با تأکید بر گستره ای از گرایش های فطری در شعر درخشان درویش نوشت :

«نوگرایی محمود درویش نوگرایی غموض و پیچیدگی نیست، نوگرایی وضوح و روشنی است که در ژرفای هنر جریان دارد ... من در پی گیری روند حرکت شاعر فلسطین محمود درویش بر این باورم که این شاعر انسان به انسانیّت‌اش، انسانش و آرمانش مؤمن بود؛ ایمانی درروح،پیوستگی‌های ایدئولوژیک واندیشه‌اي او ـ همه ـ برخاسته از این آرمان بوده است، نه برخاسته از ریشه‌های این ایدئولوژی‌ها، زیرا شاعری که معانی و ارزش های انسانی و ملّی را درونی خویش مي‌کند، ممکن نیست که ملحد باشد ... ما به ژرفا مي‌نگریم، نه به سطح ، به الهام‌ها و مضمون‌ها راه مي‌بریم، نه به ظاهر ... انسان‌هایی از این دست ممکن نیست که از پنجره های گشوده به خداوند دور باشند.»

( الحیات 7/11/2008 )

*

شعر نردباز (لاعبُ النّرد) مقطع درخشان سرودن درویش به حساب می آید و انگار آخرین سروده‌ي شاعر؛ چنان که مي‌گویند. جانمایه‌ي اصلی این شعربلند ـ که ساختی منظومه وار دارد ـ حضورجبر در هستی و شعر است؛ جبرهایی که سراسر زندگی را فرا گرفته‌اند؛ شاعر به مرور زندگی از میلاد تا مرگ می نشیند ؛ به تماشای بختیاری‌ها و نابختیاری ها؛ درکودکی، جوانی، شعر، عشق، مبارزه ، وطن، ماندن، رفتن، و سرانجام مرگ...

نگاه شاعر به جبرها معطوف به جستجوی نقش مثبت جبرهاست که بر زمینه‌ي طنزی ملایم با تأملات فلسفی همراه می شود و بر چیستی حضور انسان در گستره‌ي جبرها و احتمالات درنگ می کند. از منظر فرمی، این شعر در عین سیّال بودن ، انتظام و ساختی عمودی دارد ؛ با ترجیعی که در پایان هر بند مي‌آید ؛

مَن اَ َنا لاَقُولَ لکم

ما اَقُولُ لکم

من کیستم که با شما سخن بگویم؟

با شما چه بگویم؟

با این همه سویه‌های سیاسی شعر را نادیده نمي‌توان گرفت، سویه‌هایی که به هر تقدیر، در متن یا حاشیه های سپید شعر به چشم مي‌آیند.

نردباز

من کیستم که با شما بگویم؛

آنچه را که می گویم ؟

حال آن که نه سنگی بوده‌ام ؛

صیقلی آب‌ها

تا رخساره‌اي شوم

نه خیزرانی؛

پرداخته‌ي دست بادها

تا نی‌اي گردم ،

من نردبازم ؛

گاه مي‌بَرم،

گاه مي‌بازم،

من مثل شمایانم،

یا کمي‌ کم تر...

به دنیا آمدم؛

کنار چاه

و آن سه درخت یگانه

که چونان راهبه‌ها بودند

به دنیا آمدم؛

نه همراهی، نه قابله‌اي...

و از سرِتصادف به نامم خوانده شدم

و از سرِتصادف با خانواده‌اي نسبت یافتم

و ارث بردم

خطوط چهره‌ي‌شان را،

اوصاف شان را

و امراض شان را؛

اول، گرفتگی رگ‌ها و فشار خون،

دوم، شرمساری در رو به رو شدن با مادر ، پدر

و مادر بزرگ خاندان،

سوم، امید به بهبود در آنفلوآنزا با فنجانی بابونه‌ي داغ،

چهارم، کاهلی در سخن گفتن از آهوان و چکاوکان،

پنجم، افسردگی در شبان زمستانی،

ششم، شکست ناگوار در خواندن آواز،

من در بودنم

هیچ نقشی ندارم؛

از سرِتصادف است که مرد هستم

واز سرِتصادف،

ماهِ پریده ـ رنگ را چون لیمویی مي‌بینم

که شب بیداران را برمي‌ انگیزد،

با آن که نکوشیده‌ام

که در پنهان ترین اندامم خالی را سراغ بگیرم،

مي‌شد که نباشم،

مي‌شد؛ از سرِتصادف،

پدرم با مادرم ازدواج نکند

یا مثل خواهرم باشم،

همان که از پسِ ناله‌اي جان داد،

و پی نبرد؛

که تنها دقایقی به دنیا آمد،

بی آن که مادرش را بشناسد ،

یا چون تخم کبوتری باشم

که پیش از برآمدنِ جوجه از پوسته‌ي آهکی

شکسته است.

از سرِتصادف

در حادثه‌ي اتوبوس جان به در بردم ؛

آن گاه که در بازآمدن از مدرسه تأخیر کردم

زیرا هستی و چند وچونش را از یاد برده بودم،

شبانگاه

که قصّه‌اي عاشقانه مي‌خواندم،

در نقش مؤلف فرو رفتم

ونقش معشوق- قربانی،

من

شهید عشق بودم درآن داستان

و زنده در حادثه‌ي سفر،

من در شوخی با دریا

هیچ نقشی ندارم،

امّا پسرکی بی پروایم ؛

شیدای پرسه زدن

در جذبه‌ي آبی

که صدا مي‌زند :

«بیا به سوی من !»

و من در رهایی از دریا

هیچ نقشی ندارم،

ناجی‌ام

پرنده‌اي دریایی بود؛ آدمي‌ وار

که دید موجم مي‌ رباید

و دستانم سست مي‌شود،

مي‌شد که با جنّ معلّقه‌ي جاهلی برخورد نکنم،

اگر دروازه‌ي خانه رو به شمال بود،

و بر دریا مشرف نمي‌شد،

اگر گشتی‌های دشمن

آتش دهکده را نمي‌دیدند ،

ـ به پختِ نان شب ـ

اگر پانزده شهید

سنگرها را باز پس مي‌گرفتند،

اگر این کشتگاه در هم نمي‌شکست؛

شاید زیتونی مي‌شدم،

یا معلّم جغرافیایی،

یا کارشناس سرزمین مورچگان،

یا مراقب صدا !

من کیستم که با شما بگویم؛

آنچه را که می گویم ؟

ـ بردرگاه معبد ـ

حال آن که جز پرتاب نردی نیستم؛

میان درّنده و شکار،

که بردِ من هشیاری بیش تر بود،

نه از سرِ بختیاری به شب مهتابی ،

بلکه برای تماشای کشتار!

از سرِتصادف نجات یافتم؛

کوچک تر از آن بودم که هدفی نظامی باشم

و بزرگ تر از زنبوری

که لابه لای گل ‌های پرچین بال مي‌زند،

بر برادران و پدرم هراسان شدم،

بر زمانه‌ي شیشه‌اي هراسان شدم ،

بر گربه و خرگوشم هراسان شدم،

و بر ماهِ جادویی

ـ فراز گلدسته‌ي بلند مسجد ـ

و بر انگور تاکستان

آویزان چونان پستان ‌های سگ مان ،

هراس مرا برد و

با هراس پیش رفتم،

پابرهنه ،

فراموشکار خاطرات کوتاهم؛

از آنچه از فردا مي‌خواستم

[فرصتی برای فردا نبود ]

قدم مي‌زنم / سراسیمه مي‌شوم / مي‌تازم / برفراز مي‌شوم/فرود مي‌آیم/

فریادمي‌زنم/ زوزه مي‌کشم /پارس مي‌کنم/

ندا مي‌دهم/ شیون مي‌زنم/

شتاب مي‌کنم/ کند مي‌شوم /

مي‌ افتم / سبک مي‌گردم / مي‌خشکم /

گردش مي‌کنم / پَر مي‌کشم /

مي‌بینم / نمي‌بینم / مي‌لغزم /

زرد مي شوم / سبز مي‌شوم / آبی مي‌شوم /

تکّه تکّه مي‌ شوم / به گریه مي‌افتم/

تشنه مي‌شوم/ زجر مي‌کشم / گرسنه مي‌شوم/

فرو مي‌افتم / بر مي‌ خیزم / مي‌ دوم /

از یاد مي‌برم / مي‌بینم / نمي‌بینم /

به یاد مي‌آورم / مي‌شنوم /

زُل مي‌زنم/ هذیان مي‌گویم/ در وهم مي‌شوم /

پچ پچ مي‌کنم / فریاد مي‌زنم / تاب نمي‌آورم/

ناله مي‌زنم / از خود بی خود مي‌شوم / گم مي‌ گردم /

مي‌ کاهم / فزونی مي‌گیرم /

فرومي‌ افتم /فرا می روم / فرود می‌آیم /

در خون مي‌غلتم / از هوش می‌روم /

و از بخت خوشم

گرگ‌ها از این جا ناپدید شدند،

از سرِتصادف

یا هراسان از سربازان،

من در زندگی‌ام

هیچ نقشی ندارم،

جز آن که وقتی سرودهایش را به من آموخت ،

پرسیدم : «آیا باز هم هست؟»

و چراغ زندگی‌ام را برافروختم،

سپس به سامانِ آن کوشیدم ...

مي‌شد که پرستویی نباشم،

اگر باد این گونه برایم نمي‌خواست

وباد

بخت مسافر است ،

سوی شمال رفتم ...

سوی شرق رفتم ...

سوی غرب رفتم ...

امّا جنوب دور بود وگسسته از من،

زیرا جنوب میهن من است؛

آن گاه پرستو وار روانه شدم

تا بر فراز تکّه پاره ‌هایم پرواز کنم،

به بهاران و خزان...

در مه دریاچه پر مي‌شویم،

سپس سلامم را به دیرپایی مي‌کشانم ؛

بر آن ناصری

که نامیراست،

زیرا نفَسِ خدا با اوست

و خداوند

بختِ پیامبر است ...

از بخت خوشم این که من همسایه‌ی لاهوتم ،

واز بخت بد آن که صلیب همان نردبان ازلی‌ست ؛

به سوی فردای مان ،

من کیستم که با شما بگویم ؛

آنچه را که می گویم ؟

من کیستم ؟

مي‌شد که الهام با من در نپیوندد،

حال آن که الهام

بختِ تنهایان است،

شعر

پرتاب نرد است

بر تخته‌اي از سیاهی

ـ که گاه مي‌درخشد و گاه نمي‌درخشد ـ

آن گاه کلام

فرو مي‌افتد

چونان پَر بر شن ...

من

هیچ نقشی در شعر ندارم ،

جز تن دادن به ضربآهنگ شعر ؛

حرکت عواطف

در ساحت حس،

حسی را شکل مي‌دهد

و در ساحت ادراک،

معنایی را نازل مي‌کند

و جز بی خودشدن از خود در پژواک کلمات

و تصویر درونم

که از خویشتن من

به دیگری جابه جا مي‌شود

و خودباوری‌ام

و اشتیاقم به سرچشمه،

من در شعر نقشی ندارم،

جز وقتی که الهام به پایان مي‌رسد

و الهام

بختِ چیره دستان است

به وقت تلاش،

مي‌شد؛ عشق نورزم

به دخترکی که از من پرسید: «ساعت چند است؟»

اگر در راه سینما نبودم ...

مي‌شد که او دورگه نباشد

ـ چنان که بود ـ

یا خیالی تیره و تار ....

کلمات

بدین گونه زاده مي‌شوند،

قلبم را

به عشق ورزی وا مي‌ دارم،

تا گُل و خار را فراگیر شود؛

کلماتم عارفانه است

و خواسته هایم ملموس ...

و من آن که اکنون هستم، نیستم،

جز وقتی که این دو باهم دیدارکنند؛

من،

و آن منِ زنانه،

ای عشق!

تو چیستی ؟

چقدر تو

تویی ؟

وچقدر تو نیستی ؟

ای عشق !

توفان ‌هایی آذرخش آسا بر ما بِوَزان !

تا بدان سو شویم،

که تو برما مي‌پسندی ؛

از گونه ی تجسُّمِ افلاکی در خاکی،

و آب شو

در پهنه ‌اي

که از دو سو سرشار مي‌شود،

که تو را

ـ به آشکار و نهان ـ

شکلی نیست

و ما به تو عشق مي‌ورزیم

هنگام که از سرِتصادف عشق مي‌ورزیم ،

تو بختِ بینوایانی !

از بخت بدم

بارها از مرگ عاشقانه جان به در بردم،

و از بختِ خوش آن که هنوز پذیرایم ،

تا به تجربه تن دهم...

عاشقِ آزموده در اندرونش ميگوید :

« عشق است،

دروغ صادقه ی ما !»

بانوی عاشق مي شنود و ميگوید :

« عشق است،

مي آید و مي رود؛

انگار تندر و آذرخش !»

به زندگی مي‌گویم : «شتاب نکن !

منتظرم باش؛

تا ته مانده‌ي فنجانم خشک شود!

در باغچه

گلی مشترک است

و هوا را تاب جداییِ گُل نیست،

منتظرم باش !

مبادا، بلبلان از من بگریزند

و من در نغمه خطا کنم!

بر صحنه، نوازندگان

سازهاشان را کوک مي‌کنند

برای ترانه‌ي وداع،

شتاب مکن !

فشرده ام کن !

مبادا ترانه به درازا بکشد

و آن گاه آواز در پیش درآمدها بریده گردد،

حال آن که ترانه ‌اي دوصدایی است؛

با پایانی تک صدایی؛

زنده باد زندگی !

آرام در برم گیر ؛

مبادا باد

پریشانم گرداند !

من

بر باد ـ نیزـ

تاب جدایی از الفبا ندارم.»

اگر بر کوهی درنگ نمي‌کردم،

به خلوتکده‌ي عقاب شادان مي‌شدم :

بالاتر نوری نیست

امّا دشوار ست

دیدارِ شکوهی این سان ؛

ـ با تاجی زرّین ازلاجوردِ بی کران ـ

آن که در این جا تنهاست،

تنها خواهد ماند ،

و تاب فرودآمدن بر پاهاش نیست،

نه عقاب راه مي‌رود،

نه آدمیزاد پرواز مي‌کند،

تو چه قلّه‌ي شگفتی هستی

که به درّه مي‌مانی،

ای انزوای سر به فلک کشیده‌ي کوهستان !

من

هیچ نقشی ندارم،

در آنچه هستم،

یا خواهم بود ...

بخت است و بخت را نامی نیست،

گاه آهنگر سرنوشت‌هامان مي‌خوانیمش،

گاه پیک آسمانش مي‌نامیم،

گاه نجّار گهواره‌ي کودکان و تابوت مردگان،

گاه کنیز الهه‌اي اساطیری،

ماییم که برای آنان متن‌ها نوشتیم

و در ورای اُلمپ پنهان شدیم ...

دلّالان کاسه ی سفالی گرسنگان باورشان کردند،

زرسالاران شکمباره

تکذیبِ مان،

و از بخت بد مؤلف؛

برصحنه‌های نمایش

خیال عینِ واقعیت است،

آن سوی کابوس‌ها

وضع به گونه‌اي دیگر است،

پرسش این نیست که «چه هنگام ؟»

این است که «چرا ؟ ... چگونه ؟ ... و چه کس؟»

من کیستم که با شما سخن بگویم ؟

چه بگویم ؟

مي‌شد که نباشم

و کاروان در کمین گرفتارآید

و فرزندی از خانواده کم شود؛

همان که اکنون این شعر را مي‌نویسد،

بر این کاناپه

ـ حرف به حرف و زخم به زخم ـ

با خونی سیاه؛

که نه مرکّب کلاغ است و نه صدای او،

شبی‌ست

که شیره‌اش را

قطره، قطره گرفته‌اند؛

با دستِ موهبت و بخت،

مي‌شد که بهره‌ي شعر بیش تر باشد،

اگر او ـ و نه دیگری ـ

پوپکی بود

برفراز دهانه‌ي پرتگاه،

شاید گفته باشد:

« اگر من دیگری بودم،

باز خودم مي‌شدم !»

از این گونه توجیه مي‌کنم:

نارسیس زیبا نبود،

ـ آن گونه که مي‌پندارند ـ

آفرینندگانش

او را در آینه‌اش فرو بردند،

درنگ او در هوای خیس به درازا کشید،

اگر یارای دیدن دیگرانش بود،

عاشق دختری مي‌شد که به او زُل زده بود،

و از یاد مي‌برد؛

گوزن‌هایی را

که میان زنبق‌ها وبابونه ها مي‌ تاختند،

و اگر اندکی زیرک تر بود

آینه‌اش را مي‌شکست

و مي‌دید؛

دیگران چه بسیارند...

و اگر آزاد بود، اسطوره نمي‌شد....

و سراب

کتابِ مسافر است

در بیابان ...

اگر نبود ،

اگر سراب نبود ،

به جست وجوی آب نمي‌رسید،

این ابر است که مي‌گوید؛

در حالی که با دستی کوزه‌ي آرزوهایش را مي‌برد

و با دست دیگر کمربندش را محکم مي‌کند

و گام‌هایش را بر شن مي‌کوبد،

تا ابرها در گودالی گرد آیند،

سراب

صدایش مي‌زند،

گمراهش مي‌کند،

فریبش مي‌دهد،

سپس به اوج مي‌بَردش :

ـ « بخوان،

وقتی خواندن مي‌توانی !

بنویس،

وقتی نوشتن مي‌توانی! »

مي‌خواند: «آب،

و آب،

و آب...»

و سطری

برشن مي‌نویسد :

« اگر سراب نبود، اکنون زنده نبودم! »

از بختِ خوش ِمسافر

امید

همزاد نومیدی ست،

یا شعرِ فی البداهه‌ي اوست،

آن گاه که آسمان به خاکستری مي‌زند،

و من گل سرخی را مي‌بینم

که ناگهان از ترک‌های دیوار پدیدار می‌شود،

نمي‌گویم: «آسمان خاکستری ست!»

بلکه تا دیرگاه

به گل سرخ زُل مي‌زنم

و به او مي‌گویم : «چه روزِ شگفتی ست !»

بر آستانه‌ي شب

به دو تن از دوستان مي‌گویم:

«اگر از رؤیا گریزی نبود،

باید همانند ما باشد...

و ساده باشد !»

انگار ما سه تن،

پس از دو روز

با هم شام مي‌خوریم،

به پاسِ درستیِ تعبیر خواب مان

و این که پس از دو روز

از ما سه تن کسی کم نشده است،

باید سونات مهتاب را جشن بگیریم

و مدارای مرگی را که چشم پوشید؛

وقتی ما را با هم خوشبخت دید،

نمی گویم : « دور از این جا زندگی حقیقی‌ست؛

و مکان‌ها خیالی است»

می گویم : «این جا زندگی ممکن است !»

از سرِتصادف،

این سرزمین مقدّس شده است،

نه از آن رو که دریاچه‌ها و تپّه‌ها و درختانش

نسخه‌اي از بهشت بَرین‌اند،

از آن رو که پیامبری بر این خاک گام زد

و برصخره‌ای

به نماز ایستاد

وصخره گریست،

و آن گاه تپّه فرو ریخت؛

سرگشته از خشیتِ خداوند...

از سرِتصادف ،

دامنه‌ي کشتزار شهر

موزه‌ي خاکستر شد،

زیرا هزاران سرباز

ـ از دوجبهه ـ

در این جا جان دادند ؛

به دفاع از سرانی که می گفتند : «به پیش ! »

سرانی؛

چشم به راه غنایم،

ـ در خیمه‌های ابریشمین ِدوسو ـ

سربازان

بارها جان می دهند و

هیچ نمی دانند ؛ پیروزِ نبرد کیست؟

از سرِتصادف،

برخی راویان زنده ماندند

و گفتند : « اگر دیگران

بر دیگران پیروز مي‌شدند،

تاریخِ بشر

سرفصل‌هایی دیگر داشت !»

دوستت مي‌دارم سبز،

ای سرزمین سبز !

به سان سیبی

که در نور و آب تاب مي‌ خورد،

شبانگهانت سبز است،

سپیده دمانت سبز...

مرا به مهربانی بنشان !

به مهربانی دستان مادر،

در مُشته ای از هوا،

من

بذری از بذرهای سبزِ تو ام،

مي‌شد که عاشقانه نباشد؛

این شعر

که فقط یک شاعر ندارد،

من کیستم که با شما بگویم ؛

آنچه را که می گویم ؟

مي‌شد ؛ من این که هستم، نباشم

مي‌شد ؛ من این جا نباشم ...

مي‌شد که هواپیما ـ در صبح ـ با من سقوط کند،

امّا از بختِ خوشم صبح ‌ها مي‌خوابم ،

از این رو به ساعت پرواز نرسیدم،

مي‌شد که دمشق و قاهره را نبینم

و موزه ی لوور، و شهرهای جادویی ر ا ...

مي‌شد که کندتر قدم بردارم ،

تفنگ

سایه ام را از درخت سِدر جدا کند،

مي‌شد که تندتر قدم بر دارم،

تکّه تکّه شوم

و خاطره‌ای گذرا...

مي‌شد که در رؤیا زیاده روی کنم ،

و خاطره را از دست بدهم ،

و از بخت خوش این که تنها مي‌خوابم،

آن گاه به جسمم گوش فرا مي‌دهم،

به نبوغم در کشف درد اعتماد مي‌کنم،

سپس ده دقیقه مانده به مرگ

پزشک را فرا مي‌خوانم ،

ده دقیقه کافی است؛

تا از سرِتصادف زنده باشم

و پندارِ نیستی را

برباد دهم...

من کیستم که پندارِ نیستی را بر باد دهم ؟

تموز 2008

رؤیا ندیدم

هشیار؛

بر آنچه از رؤیاهایم فرومی‌ریزد ،

تشنگی‌ام را

بازمی‌دارم،

از افراط در تمنّای آب از سراب ...

اعتراف می‌کنم؛

به ستوه آمده‌ام،

از دیرپایی رؤیایی

که مرا به آغازش برمی‌گرداند

و به پایانم،

بی آنکه در هر صبح دیدار کنیم؛

ـ « رؤیاهایم را

از خودبسندگی روزانه ام خواهم ساخت،

تا از نومیدی به دور باشم ! »

رؤیا آن نیست

که نادیدنی را به گونه‌ای خوشایند ببینی،

آن است که ندانی؛

رؤیا می‌بینی

امّا باید بدانی که چگونه بیدار شوی؟

زیرا بیداری

برخاستن واقعیّت از خیال است

ـ در هیأتی پیراسته ـ

و بازآمدن شعر ـ به سلامت ـ

از آسمان زبانی بَرین

به زمینی که شبیهِ تصویرش نیست،

آیا مرا یارای آن هست

که رؤیاهایم را برگزینم؟

تا رؤیایی نبینم که ناشدنی ست ،

انگار که کسی دیگر باشم

که در خواب پی مي‌ برد؛

به تفاوت زنده‌ای

که خویشتن را مرده می‌یابد،

با مرده‌ای که خود را زنده می‌پندارد !

اینک این منم که زنده‌ام

و آن گاه که رؤیا نبینم،

می‌گویم :

«رؤیا ندیدم،

چیزی از دست ندادم !»

چه خواهد ماند

از تندبادهای ابرِسپید چه خواهد ماند؟

ـ گل بَیْلَسان،

از واپاش موج کبود چه خواهد ماند؟

ـ ضربآهنگِ زمان،

از خونبارشِ اندیشه‌ي سبز چه خواهد ماند؟

ـ آبی

در رگ‌های بلوط ،

از گریه‌های عاشقانه چه خواهد ماند؟

ـ خالی دل‌انگیز در ارغوان،

از غبارِ جستجوی معنا چه خواهد ماند؟

ـ راه سرآغاز ،

از جاده‌ي کوچ بزرگ به سمت ناکجا چه خواهد ماند؟

ـ ترانه‌های مسافر برای اسب،

از سرابِ رؤیا چه خواهد ماند؟

ـ آثار آسمان بر ساز،

از دیدار «چیز» با «هیچ» چه خواهد ماند ؟

ـ احساس خداگونگی به آرامش ،

از کلامِ شاعر عرب چه خواهد ماند؟

ـ دوزخی... با رشته‌ای از دود،

از کلامِ خود تو چه خواهد ماند؟

ـ فراموشی ‌اي ناگزیر

برای حافظه‌ي مکان !

نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 311  صفحه : 10
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست