معنا كاوى علوم انسانى با تركيب در گفتمان فوكو
زاهدی وفا سمانه
مقدمه
اگر انسان را مبدا آفرينش علوم و فنون بدانيم و دست يابى به علوم و فنون مختلف را نيز مقدمه جهان شناسى و نيز آن را مقدمه خداشناسى و معبود شناسى بدانيم، آنچنان كه امام على (ع) مىفرمايد: »من عرف نفسه فقد عرف ربَه«، به روشنى در خواهيم يافت كه چرا انسان و علوم مربوط به شناخت و درك او، و توانايىهاى فطرى و اكتسابىاش، تا اين اندازه مهم و مدنظر صاحبان علوم و افكار جهانى مى باشد.
تا زمانى كه وضعيت علوم انسانى و اساس آن در يك كشور توسط علماى متعهد آن بلاد تصديق و تصحيح نشود، تصحيح علوم ديگر نيز ممكن نيست؛ از اينرو رهبر معظم انقلاب در سالهاى اخير، بر اين نكتهبسيار مهم، تأكيد فراوان داشتهاند؛ اين مقوله بايد بسيار خوب بررسى و عجولانه تصميمگيرى نشود؛ هرچه اين مسئله با بررسىكامل و همهجانبه پيش رود، به طور قطع و يقين، نتيجه بهترى عايد جامعه علما و دانشمندان در سطح خاص و مردم عزيز كشورمان در سطح عام خواهد شد.
افزون براين، چندى است در كشورمان نيز، بحث بر سر مسائل علوم انسانى بالا گرفته است، بنابراين با توجه به فضاىموجود در كشور، ضمن ارائه تحليلى جامع، علوم انسانى و ديدگاههاى منوط به آن را، در غالب نگاهى جديد، با توجه به انديشههاى متفكر و فيلسوف شهير غربى (ميشل فوكو) مطالعه و بررسى كنيم.
* درآمدى بر چيستى و چگونگى علوم انسانى
بر اساس ادبيات موجود و مطالعات صورت گرفته توسط صاحب نظران ودانشمندان شناخته شده در علوم انسانى، بهطور كلى دو رويكرد، در بررسى و شناخت اين دسته علوم، پيش روى محققان و پژوهشگران اين عرصه وجود دارد.
اين دو روش اعتبارشناسى و شناخت در ميان قدماى علومو دانشمندان برتر جهان است؛ به عبارتىبراى شناخت يك پديده، يك روش متداول، مطالعه آن شى يا پديده، از طريق مطالعه كل و رسيدن به اجزا يا شناخت اجزا و رسيدن به كل از طريق آنها است.
رويكرد نخست:
در اين رويكرد، ماهيت علوم انسانى به عنوان يك كل كه مصداق و محور اصلى شكل دهنده ذات انسانى و همه قابليتها و توانايىهاى او درنظر گرفته مىشود. در اين رويكرد، توانايىهاى ذاتى انسان، به عنوان اشرف مخلوقات و قدرت او در انتخاب و استدلال و اكتساب مفاهيم، از دريافتهاى عميق عرفانى و متعالى تا دريافت شهودى، همانند يك كارخانه مفهوم ساز پديده آفرين بحث و بررسى مىشود.
رويكرد دوم:
در اين رويكرد، علوم انسانى بر اساس اجزاى خود شناخته مىشود؛ يعنى پژوهشگر نخست اجزايى از علوم را كه مصداقى دارند، مىشناسد، و بررسى مىكند. وقتى تعداد زيادى از مصاديق علوم با ويژگى فوق را كنار هم نهاد، اكنون الگوى انسان شناختى او همه اجزا را دارد و كل انسان از كنار هم قرار گرفتن اين اجزا، با عنوان علوم انسانى استنباط مىگردد.
در اين بخش، براى ورود به بحث، نخست به يك بررسى اجمالى از رويكردهاى موجود به علوم انسانى، در دنياىامروز و جهان اسلام، به خصوص ايران اسلامى مى پردازيم؛
* علوم انسانى و دنياى غرب
ما از بيرون به تمدن غرب و دستاوردهاى علمىاش خيره شده ايم و علم غربى را در علوم رياضى و طبيعى منحصر مىدانيم و وجه همت خود را پيشرفت در علوم طبيعى قرار داده ايم تا از انسان غربى و علم انسان غربى عقب نمانيم؛ اما بى خبريم اين تمدن، با همه پيشرفت ظاهرى و مادىاش، در علوم انسانى خود ريشه دارد.
تمدن و تمدنسازى، از راه سخت و دشوار علوم انسانى مىگذرد؛ هيچ قومى در عالم نيست كه تنها به قدرت مادى، طبيعى و نظامى خود تكيه كرده و توانسته باشد، تمدنى هرچند كوچك ايجاد كند. تمدن يونان و روم باستان در علوم انسانى و نگاه خاص آنها به انسان ريشه دارد. ملاحظه مىكنيم كه اسكندر مقدونىزمانى را به شاگردى ارسطو فيلسوف بزرگ يونان پرداخته است. ماركوس اورليوس از فرمانروايان روم، خود از حكيمان و فيلسوفان به حساب مىآيد.
تمدن اسلامى در قرنهاى هفتم و هشتم، به علوم فلسفى و انسانى گرفته شده از حكمت مشاء تكيه مىزند و خواجه نصير الدين طوسى كه وزير ايلخان مغول مىشود و در توسعه علوم طبيعى، مانند نجوم، تاثير بسزا دارد، خود يكى از فيلسوفان برجسته جهان اسلام است. او در علوم انسانى آن روز، از فلسفه و كلام گرفته تا عرفان و علم النفس و معاد شناسى و عرفان سرآمد دانشمندان عصر خود بوده است. كتاب شرح اشارات و تنبيهات او، گواه جامعيت او در علوم انسانى و عقلى آن دوره است.
تمدن غرب نيز از اين قاعده مستثنى نيست. سرچشمه علم امروز غربى، در علوم انسانى نهفته است. غرب هنگامى در مسير پيشرفت خود گام نهاد كه به علوم انسانى پرداخت. علم طبيعى در غرب، فرزند علوم انسانى غربى است. غرب هنگامى پيشرفت كرد كه علوم انسانىاش نيز تغيير كرد. علم، جديد با تغيير هدف علم، از شناخت جهان به تغيير جهان، ايجاد شد. ديگر هدف از علم، شناخت جهان پيرامونى نبود، بلكه سيطره بر طبيعت و تغيير آن براى ارضاى نيازهاى مادى بشر بود. اين تغيير با تحول در معرفت شناسى، روششناسى و فلسفه آغاز شد و سپس به فلسفه اخلاق، فلسفه سياسى و علوم طبيعى كشيده شد.
بزرگترين نظريه پردازان علم و سياست و اخلاق در غرب، فيلسوفان هستند. آنها كه اسمشان در شمار بزرگ ترين فيلسوفان مغرب زمين قرار دارد، از سردمداران تفكرات سياسى و اخلاقى و حتى بزرگترين عالمان علوم طبيعى هستند؛ فيثاغورث، افلاطون، ارسطو، بيكن، دكارت،هابز، لاك، هيوم و بسيارى ديگر را مىتوان نام برد كه نامشان، هم در شمار فيلسوفان شمرده مىشود، و هم در كنار صاحبان انديشه سياسى و نظريهپردازان اخلاقى و بعضا در شمار كاشفان قوانين طبيعى و رياضى.
فيلسوفان غربى مطابق نظرات انسان شناسى و جهان شناسى خود، به توليد علم و تمدن پرداختند؛ تمدنى كه امروزه در غرب شكل گرفته و جامعه ما و جوامع جهان سوم، مفتون زرق و برق آن شده است، بر بنيان جهان شناسى و انسان شناسى غرب شكل گرفته است و به جاى توحيد، از سرچشمه الحاد و سكولاريسم سيراب مىشود. مادر علوم انسانى فلسفه است. اگر در علوم زايشى باشد، از فلسفه آغاز مىشود، زيرا فلسفه است كه عهده دار جهانبينى است. بدون جهان بينى صحيح نمىتوان، از انسان و علوم انسانى به درستى سخن گفت. محور علوم انسانى، انسان و جامعه انسانى است و تا انسان و هدف انسان را نشناسيم، نمى توانيم علمى توليد كنيم كه در راه رسيدن به هدف به انسان يارى برساند. شناخت جهان، انسان و هدف نهايى انسان، كار فلسفه است. بايد از فلسفه آغاز كرد و دستاوردهاى آن را در ديگر علوم انسانى به كار گرفت. تا در فلسفه تحولى رخ ندهد، در هيچ يك از علوم انسانى، تحولى رخ نخواهد داد و تحول در فلسفه، تحول در باقى علوم انسانى را در پى خواهد داشت. قدما فلسفه را به درستى مادر علوم مىدانستهاند پس براى زايش و توليد علم، بايد به سراغ فلسفه رفت.
با اين همه علوم انسانى، با مظاهر غربى را بايد نمونه پيچيده و بسط يافتهاى دانست كه با همه توان و در گستردهترين شكل، به جنگ عالم غيب و آموزههاى وحيانى آمده است. اين رويكرد به علوم انسانى، با حذف دين از صحنه زندگىاجتماعى ، "عقل جمعى خودبنياد" را تكيه گاهى براى تسخير انسان و طبيعت برگزيده است و توليد علم و تكنولوژى و نيز مهندسى توسعه اجتماعى را مبتنى بر آن انجام داد؛ و با شتاب زايدالوصفى، دنياى مدرن و پس از آن را ساخته و پرداخته است؛ اما از آن جا كه "بهره ورى مادى افزون تر"، مبناى اصلى جهان نگرى انسان غربى است، طبيعى است كه اخلاق و معنويت، به عنوان "ابزار" در اختيار بهرهورى مادى باشد، بلكه بالاتر از آن، مكاتب اخلاقى جديدى بنيان نهاده شود كه در خدمت فن سالارى مادى و لذت جويى حداكثرى قرار گيرد. از اينرو به موازات ارتقاى قدرت تسخير انسان، انحطاط اخلاقى و معنوى او نيز با همان سرعت شدت يافت كه همين امر، چالشهاى رو به تزايدى را در عرصههاى سياسى، اقتصادى، فرهنگى و اجتماعى، فراروى غرب ايجاد كرده است.
البته تمدن غيردينى غرب، در حوزه علوم انسانى مادى پيشرفت داشته و كوشيده است، تا ساختارها و مقررات اداره جامعه بشرى را بر آن پايه تنظيم كند و در نهايت، نظام ليبرال دموكراسى را به مثابه حكومت آرمانى در سطح بينالمللى و جهانى بر ملتها تحميل نمايد؛ هر چند عملا آرمانهاى ادعا شده در غرب هم چون عدالت اجتماعى، امنيت و آزادى، همچنان بعيد و دور از دسترس است و معضلات پيچيده و گسترده سياسى، فرهنگى و اقتصادى در درون اين تمدن، به زودى آن را از درون متلاشى خواهد ساخت.
(بلند قامت پور، 1389)
* علوم انسانى و ايران اسلامى
بديهى است همه جوامع، در آرزوى توسعه دادن به دانشهاى خود هستند؛ هم در حوزه تجربى، هم در علوم انسانى . در حوزه علوم غير انسانى و به خصوص تجربى، كار مشكل اما روشن است؛ اما در حوزه علوم انسانى، هم مشكلتر و مبهمتر و هم نامشخصتر است.
آيا اشكال كار عدم توسعه در علوم انسانى، در كليات كار است يا جزييات؟ روبنايى است يازير بنايى؟ آيا سيطره علوم غربى مايه بطلان كار ماست؟ مسايل كاذب و حقيقى؟ واقعى و غير واقعى را طبقه بندى كرده ايم؟ نيازهاى زمانه چيست؟ دانش و مسئله علمى، با زمان گذشته وحال و آينده چه ارتباطى دارد؟
اساسا آيا روند توليد علم طبيعى است؟ يا مسئله غير ارادى است؟ توليد دانش در رفع نيازهاى مردم و جامعه به اندازه موثر است و اين دو چه ارتباطى باهم دارند؟ تحولات گوناگون جامعه در كار چه اثرى دارد؟ توليد علم در سياست حاكم چه نقشىدارد؟
به نظر ما مسئله اساسى، در ساز و كار فرهنگ رايج و حاكم بر جامعه است و نداشتن روش كار درست، نيز پيش شرط اصلى آن در هر جامعه است. درست شناختن مسئله و يافتن اطلاعات و دادن پاسخ درست، متناسب با پرسش و نياز واقعى جامعه كارساز است و درك درست جايگاه مسئله كنار مسائل ديگرنهادن مهم است.
چرا در علوم انسانى رشد نداريم؟ چون هم اطلاعات اوليه ما كم است؛ هم در طراحى نظريه، كپىبردارى كرده و... ترجمه بهترين اثر تحقيقى در باب مشكلات خانواده، از جامعه انگليسى يا مردم فرانسه به فارسى، براى حل مسائل مشابه در ايران، كارساز و كارگشا نيست؟
موانع علوم انسانى
موانع موجود بر سر راه علوم انسانى در ايران 4 مسئله عينى است:
1. مسئله محور نبودن علوم انسانى در ايران؛ ما علوم انسانى داريم؛ ولى علوم انسانى پاسخى به مسائل ملموس نمىدهد، يا علاج دردى معين را نمىكند. در نتيجه براى آن منفعتى احساس نمىشود، به همين جهت هم جايى براى خود باز نمىكند. اين را مىتوان با پزشكى مقايسه كرد كه چه اندازه نفع داشتن، مىتواند موجب رشد يك علم شود. شايد اينگونه تداعى شود كه علوم انسانى براى حرافى طراحى شده است. در نتيجه علوم انسانى انتزاعىمى شود و غرق در انتزاعيات باقى مىماند و ملموس نمىشود.
2. غيربومى بودن يا وارداتى ماندن علوم انسانى كه اين مسئله موجب توليد آفت ديگرى هم مىشود و آن اينكه چون وارداتى است، ميان اصحاب و دانشمندان علوم انسانى از يك سو و تودههاى مردم شكاف ايجاد مىكند. چون يافتههاى آنها با مبناى وارداتى و سكولار و در تضاد با باورها و يافتههاى عينى مردم مىشود؛ درنتيجه عالمان علوم انسانى، معمولاً انسانهايى هستند كه بايد حرفهاى غيردينى بزنند و كلمات عجيب و غريب بيان كنند كه در اين مسئله رشد علوم انسانى مانع مىشود.
3. غلبه نگرش فلسفى، تاريخى و احساسى بر علوم انسانى ايران است. نگرش فلسفى و تاريخىنوعى ، كلگرايى و احساسى و شايد بحث شعر و ماندن در لذتهاى احساسى، مجالى نمىدهد تا علوم انسانى بتواند، بهطور جزيىتر پاسخگو باشد.
4. در علوم انسانى، فقدان تحقيق در معناى واقعى علوم مشهود است. آنچه ما اكنون در علوم انسانى مىبينيم، يافتههاى فردى، مبتنىبر تجربههاى انباشته شده است كه مبناى ادعاهاى علمى قرار مىگيرد؛ يعنى من در اين جامعه زندگى مىكنم و مجموعه انباشتههاى خودم را به يك ادعا و نظريه تبديل و آن را بيان مىكنم. اينكه پژوهشى در مدت بيست سال با يك تيم پنجاه نفرى مداومت داشته باشد كمتر حوصله و مجال اين كار اتفاق مىافتد.
مشكل مهم ما در علوم انسانى اين است كه انسان و جامعه خود را به خوبى نمى شناسيم. پس مسئله و راه حل درستى هم نداريم؛ غرب و ديگران را نيز درستى نشناختهايم؛ به عبارت ديگر، مسئله عدم شناخت يا شناخت درست، درباب علوم غربى هم هست؛ پس به صورت خلاصه، نه جوامع غربى را به خوبى مى شناسيم؛ نه جامعه خودمان را، و نه عميقاً در آنها غور كرده و استخوان خرد كردهايم. پس در هردو لنگ مىزنيم.
عدم شناخت درست غرب نيز در عدم شناخت خودمان دارد. عدم شناخت خود نيز دلايل زيادى دارد؛ نكته مهم ديگر در جامعه ما، اين فرض پذيرفته شده يا بديهى است كه ارتباط صحيح يا عدم يا نقص ارتباطى ميان علوم انسانى با دين را در كارامدى يا ابترىعلوم موثر مىدانند؛ در حالى كه در جوامع غربى عكس اين فرض حكم است و بحث جدا كردن حوزه دين از ساير علوم و تفكيك اين دو را در توسعه جامعه موثر مىدانند. در عين آن كه با كنار نهادن دين چه منظورى دارند؟ حذف كامل دين و آموزههاى اخلاقى آن؟ يا اين كه در عمل، اخلاق و ارزشهاى درست دينى را رد نكرده، با عرفى سازى ارزشها و اصول و قدرت بخشيدن به آنها، مجددا آن را به خدمت گرفتهاند... اما آيا واقعا ديندارى به سبك رايج يا بىدينى، در كاركرد يا توسعه و ابتركردن علوم انسانى موثرند؟ براى مثال پذيرش حاكميت اصول و مباحث اعتقادى در جامعهشناسى، تاريخ، سياست و روانشناسى چه تاثيرى دارد؟ آيا موجب قدرتمندى و زايايى علوم شده و مىشوند؟ يا به عكس تداخل آنها موجب عدم توسعه علوم مى شود؟ و اگر در هر حال پاسخى باشد، ميزان تاثير چگونه و چقدر است؟ (اعوانى، 1389)
فلسفه زمانى مىتواند در توليد علم و تمدن نقش داشته باشد كه از دل مبانى هستى شناسانه و انسان شناسانه فلسفه علوم انسانى توليد شود و اين علوم انسانى، بر توليد و جهت دهى علوم طبيعى و تجربى موثر قرار گيرند. براى تمدن اسلامى پيش از اينكه به علوم تجربى پرداخته شود، بايد فلسفه علمى، مطابق با تمدن اسلامى تدوين شود و مطابق روششناسى و غايتشناسى اسلامى به توليد علم تجربى پرداخت. اگر مىخواهيم در دنياى امروز، سرى در ميان سرها بلند كنيم، بايد تمدن ساز باشيم. تمدن سازى از راه توليد علم مىگذرد و راه توليد علم، تحول و بازنگرى در علوم انسانى است. تمدنى كه بخواهد رنگ و بوى اسلامى داشته باشد، بايد بر علوم انسانى متكى باشد كه از سرچشمه اسلام سيراب شده باشد و در جهان بينى و انسان شناسى اسلام ريشه داشته باشد. اينكه مقام معظم رهبرى، به حق بر تحول و بازنگرى و توليد علم در زمينه علوم انسانى تأكيد دارند از همين جهت است كه تمدنسازى بايد از تحول در علوم انسانى آغاز شود. پس اگر خواهان پيشرفت هستيم، بايد به توليد علم در همه علوم، به خصوص علوم انسانى بپردازيم و علوم انسانى اى توليد كنيم كه بر پايه و شالوده اسلام استوار باشد و هدف را عبوديت و بندگى خدا بداند؛ نه اينكه تنها براى التذاذ بيشتر برنامه ريزى كند و به سوى مادى گرى حركت داشته باشد. (بلند قامت پور، 1389)
* ميشل فوكو و علوم انسانى
فوكو از نظريه ديرينه شناسى به سمت نظريه تبارشناسى سير مىكند. در تبار شناسى است كه فوكو از رابطه قدرت و دانش سخن مىگويد. روابط قدرتى كه سازنده سوژه ويژه است. در اين مرحله، فوكو معتقد است كه قدرت و روابط قدرت در ساختن دانش و انديشه و سوژه، نقش اساسى ايفا مىكند؛ به اين صورت كه نمىتوان انديشه و دانش خالص را بىتوجه به روابط قدرت در نظر گرفت.
با تبارشناسى است كه فوكو، حقيقت و معناى غايى را منكر مى شود و معتقد است كه اراده سياسى و قدرت، كه در حوزه قدرت سياسى شكل مىگيرد، تعيين كننده حقيقت و معناى اصلى خواهد بود. بحث قدرت، يكى از مباحث مهم و محورى فوكو است.
توصيف فوكو از شكلگيرى علوم انسانى
توصيف فوكو از شكلگيرى علوم انسانى، اين علوم را در موقعيتى عجيب قرار مىدهد، زيرا ابژه اين علوم، همان چيزى است كه در واقع شرط امكانشان است. وى مىگويد اين علوم از طريق فرايند "پرده بردارى" عمل مىكنند و در افق اين علوم، پروژه بازگرداندن خود آگاه انسان به شرايط واقعىاش، پروژه بازگرداندن خودآگاهى به محتواها و شكلهايى كه اين خود آگاهى را به وجود آوردهاند و در اين خودآگاهى به چنگ نمىآيند، وجود دارد. از همين رو مسئله ناخودآگاهى، پرسش از جايگاه. امكان شناخت آن براى علوم انسانى، مسئلهاى است كه در نهايت با خود وجود اين علوم هم گسترده است. به گفته فوكو تلاش براى پردهبردارى و كسب دانشى از نا انديشيده، عنصر سازنده همه علوم در باره انسان است. اعلام مشهور فوكو درباره تولد و مرگ انسان، ريشهاى ترين امكان است. اين اعلام شرايط، امكان انسان را به منزله ابژه دانش نشان مىدهد. شناسايى، فرديت و تمايز يافتن خود علوم انسانى بر مبناى آن ابژه شناخته شده، يعنى انسان نيست. اين انسان نيست كه علوم انسانى را مىسازد و عرصهاى خاص به اين علوم مىدهد، بلكه آرايش عمومى اپيستمه است كه علوم انسانى را امكانپذير مىگرداند و به اين علوم فضايى مىدهد كه مىتوانند انسان را به منزله ابژه، فرديت و تمايز دهند كه بايد مطابق با شمارى از حوزههاى متفاوت شناخته شود. براى پاسخ به پرسش ديرينه شناختى ظهور انسان و ناپديدى ممكن او بايد به شرايط ظهور علوم انسانى در اپيستمه غرب نگريست. علوم انسانى، نه هر آنجايى كه انسان مسئله است، بلكه آنجا وجود دارد كه در بعد خاصى ناخودآكاهى، هنجارها و قواعد و مجموعههاى دلالتگرى تحليل مىشوند كه شرايط شكلها و محتواهاى خود آگاهى را برايش آشكار مىكند. فوكو مىگويد: علوم انسانى بخشى از اپيستمه مدرناند؛ اما علم نيستند؛ هر چند اين گفته به معناى آن نيست كه آنها در حوزه ايدئولوژى قرار دارند. علوم انسانى آميزهاى ناخالص از عنصر عقلانى و غير عقلانى هم نيستند. عنصرى غير عقلانى كه عنصرى منفى براى امكان رسيدن به بلوغ است. به گفته فوكو، براى درك ظهور علوم انسانى، بايد علوم انسانى را در صورتبندى معرفت شناختى خاص آن دانشهايى جاى داد كه ناتوان از علم شدناند، اما با اين حال، نسبت به حوزه دانشهاى علمى ناقص نيستند. علوم انسانى در شكل خاص خود، در كنار علوم و برهمان بستر ديرينه شناختى، صورتبندىهاى ديگرى از دانش را مىسازند.
ماهيت ثانويه وغير قطعى علوم انسانى
مشكلات روششناسى و مفهوم سازى علوم انسانى، آنچنان كه ذكر گرديد، هم از صورتبندىهاى رياضى و علوم طبيعى استفاده مىكند، و هم روشها و مفاهيم علوم زبانى، زيست شناسى و اقتصادى را به كار مىبرند و هم با شيوه زيست انسان به عنوان موضوع تأمل فلسفى سروكار دارند. در نتيجه از نظر فوكو علوم انسانى همواره ماهيتى ثانوىوغيرقطعى داشتهاند؛ اين مسئله از نظر فوكو، برخلاف نظر رايج، ناشى از پيچيدگى موضوع تحليل آن علوم نيست، بلكه از جايگاه معرفت شناختى آنها برمىخيزد. علوم انسانى مفاهيم و الگوهايى از علوم زيستشناسى، اقتصادو زبان شناسى گرفتهاند. درقرن نوزدهم، نخست الگوى زيست شناسى با تكيه برمفهوم تعبير و كشف معناى نهفته سلطه تسلط يافت. بدين سان به طور كلى از تمثيلهاى ارگانيك كه بركاركردها و كار ويژهها متكى هستند، به تحليل زبانى مىرسيم كه برمعنا تأثير مىگذارد. فوكو درجاى ديگر، استدلال مىكند كه درطى قرن نوزدهم، فرايندهاى موضوع آگاهى، مانند كارويژه، منازعه ومعنا جاى خود را به ساختارهايى مىدهند كه ناآگاهانه و دور از دسترس آگاهى هستند؛ به هر حال از ديد فوكو، علوم انسانى به نمايشها و نشانهها معطوف هستند؛ انسان به عنوان مجموعهاى از نشانهها مورد بحث است. موضوع بحث اين علوم، زيست، كار وزبان انسان نيست، بلكه نشانههايىاست كه از طريق آنها، انسان زندگى مىكند و به وجود خود و اشياء نظم مىبخشد.
علوم انسانى، علومى كاملاً تجددى
علوم انسانى، طبق روايت فوكو، علومى اختصاصاً تجددى هستند، روايت فوكو از اين علوم، بر ديدگاهى كه آن را دانشى نو ظهور و بى سابقه مىداند و يكسره از دانشهاى ما قبل تجددى مشابه جدا مىكند، صحه مىگذارد. قلمرو موضوعى اين علوم، آن موجود زيست واره، فاعل توليد كننده و ايراد كننده سخن است كه دقيقاً از وجهى كه در درون پيكر زنده، جهان توليد و دنياى سخن متعين است و بر پايه آن زندگى،توليد و كلام آورى مىكنند جهان آگاهى و دنياى تصورات ذهنى را نيز مىسازد و زندگى توليد و زبان را موضوع شناسايى خود قرار مىدهد؛ به بيان ديگر علوم انسانى به انسان، نه نظير موضوع و شئ در ميان اشياء، بلكه به آن از منظر اختصاصىاش، يعنى فاعل شناسا، دانندهاى آگاه و تصويرگر ذهنى اشيا مىنگرد و او را به عنوان واقعيتى تاريخى و موجودى متعين و گرفتار، در پيكر زيست واره جهان توليد و دنياى زبان، از همين حيث دانندگى و تصويرگرى جهانهاى مذكور مطالعه و بررسى مىكند. انسان به اين معنا، تنها شيئى در ميان اشيا و حاصل تاثير و تاثر آنها نيست، بلكه موجودى است كه جهان خود و اشيايى را كه در ميان آنها جا گرفته، خلق مىكند. او موجودى برزخى ميان جهان عينى توليد، زبان و زيستواره تن، يعنى دنياى فعاليتهاى اقتصادى، نوشتهها و سخنهاى گفته شده و نوشتهشده و پيكرهاى ذى حيات از يك سو، و جهان خلق معانى كار و كلام و زندگى از سوى ديگر است.
علوم انسانى واژهاى اشتباه
از منظر فوكو، علوم انسانى روشن مىسازد كه آنچه در پهنه ذهن حادث مىگردد، لزوماً از خود آگاه بر نمىخيزد و از مرئى و منظر آن عبور نمىكند. همان گونه كه در جهت عكس نيز آنچه در خودآگاه حاضر مىشود، لزوماً تصوير و انعكاس از واقعيتهاى بيرونى نيست. از ديد فوكو، آنچه جايگاه،اعتبار و ارزش علوم مذكور را تعيين مىكند، نيز در همين توفيق نهفته است. آنچه آنها را متمايز مىكند، منظر و روشى است كه براى پاسخ به پرسش اساسى شناسه تجدد يافتهاند. به همين دليل فوكو بىهيچ ترديد و ابهامى، استفاده از عنوان علم و تسميه دانشهاى مذكور به علوم انسانى را نوعى لغزش زبان و استفاده نادرست از لغات مىداند. از ديد وى، اصولاً همه آنها مباحثات پيگير و پرشورى است كه از آغاز پيدايى دانشهاى مذكور در مورد ماهيت معرفتى دانشهاى مذكور و علمى و غير علمى بودن آنها جريان داشته است. علوم انسانى بخشى جدايى ناپذير از شناسه تجدد هستند؛ خواه علم ناميده شوند و خواه نشوند؛ همانگونه كه علوم فيزيكى يا شيميايى چنيناند.
تبار شناسى و ضديت با علم
فوكو براى تبارشناسى مقام "علم" قائل نيست، بلكه آن را ضد علم مىخواند و علوم خود موضوع تحليل او هستند. تبارشناسى در نهايت، تحليلى درباره پيدايش علوم انسانى است. وى به طور كلى رابطه علوم انسانى را با پيدايش تكنولوژىهاى قدرت سوژهساز و ابژهساز بررسى كرده است. علوم انسانى در درون شبكه روابط قدرت شكل گرفتهاند و در مقابل، خود به پيشبرد تكنولوژىهاى انضباطى قدرت يارى رساندهاند. نهادهايى چون آسايشگاه روانى، بيمارستان و زندان، نه تنها محل تشكيل و اجراى روابط قدرت بودهاند، بلكه آزمايشگاههايى براى نظارت و مشاهده و گردآورىاطلاعات و تشكيل معرفت به شمار مىآيند. پيدايش و گسترش تكنولوژىهاى قدرت مشرف بر حيات، تكنيكهاى انضباط و اعتراف، منفرد سازى، شرايط لازم براى تكوين علوم انسانى را تشكيل دادهاند. به نظر فوكو، تفكيك و طبقهبندى معرفت، بر حسب ملاك "علمى بودن"، يكى از ويژگىهاى عمده تمدن مدرن است كه در نتيجه آن، اشكال غير علمى معرفت نامشروع تلقى شدهاند. ويژگى ديگر اين تمدن تسلط نظريههاى كلى و عام يا توتاليتر است كه اشكال ديگر معرفت را تحت سيطره درآوردهاند. تبارشناسى در مخالفت با اين دو ويژگى، در پى ايجاد فرصتى براىابراز اشكال تحت سلطه معرفت و انديشههايى است كه به واسطه سلطه نظريههاى عام، به سكوت كشانده شدهاند؛ بدينسان تبار شناسى در پى مركز زدايى از توليد نظرى است، تا امكان شورش معارف تحت انقياد را فراهم آورد. همچنين تبارشناسى در پى احياى تجربههايى است كه زير پاى سنگين نظريه پردازىهاى عام در هم نورديده شدهاند. منظور از تبارشناسى نفى معرفت نيست، بلكه بسط دامنهها و مرزهاى شناخت در فراسوى علوم رايج و رسمى است .
سه بعدى بودن اپيستمه مدرن
صورتبندى معرفتى عصر مدرن، برخلاف عصر كلاسيك، تجزيه شده و حاوى چند جهت است. اپيستمه مدرن فضايى سه بعدى است كه سه بعد را در بر مىگيرد: يكى بعد علوم طبيعى و رياضى، دوم بعد تأمل فلسفى و سوم بعد علوم زيست شناختى، زبانى و توليدى. علوم انسانى در فضاى درون اين سه ضلع قرار دارند، از اينرو داراى جايگاهى مبهم و لرزاناند. به طور كلى با از دست رفتن و انحلال جهان معرفتى عصر كلاسيك، وحدت دانش نيز به هم ريخت و دانش در جهات مختلفى به حركت درآمد. در سطح ديرينه شناختى، دانشهاى شناسانه تجدد، سه قلمرو متمايز يا فضايى سه بعدى را مىسازند؛ در يك بعد، دانش فلسفى است؛ بعد ديگر دانش شناسانه شامل علوم تجربى (دانشهايى نظير لغت شناسى، اقتصاد و زيست شناسى) است و دسته ديگر دانشهاى رياضى، شامل فيزيك است. مطابق نظر فوكو، علوم انسانى، بعد مستقلى از علوم عصر تجددى را نمىسازند. اين علوم نه تنها به صورت بخشى مستقل، بلكه در فضاى كلى علوم سه گانه ياد شده ظاهر مىشوند (آنچنان كه آمد، در اين ميان، جايگاهى مبهم و لرزان دارند).
ارتباط وجوه سه گانه دانش در عصر تجدد
علوم انسانى در اين ميان (در فضاى سه گانه علوم بالا) از وجهى به فلسفه، از وجهى به علوم تجربى ارتباط مىيابند. اين مسئله نشان مىدهد كه چرا اين علوم، وضع مبهمى در شناسانه تجدد يافتهاند و گاهى از رياضى بهره مىگيرند؛ گاهى به دامان علوم تجربى افتاده و از الگوهاى مفهومى و تبيينى آنها تقليد مىكند وگاهى با فلسفه پيوند دارند. از نگاه فوكو، وجوه سه گانه دانش عصر تجدد، عليرغم شعب آن، بايكديگر بىارتباط نيستند. اين ارتباط، متفاوت از ارتباط علوم انسانى با محورهاى سه گانه دانش شناسانه تجدد است كه جوهره علوم انسانى را مىسازد. علوم رياضى از طرفى با علوم تجربى ارتباط مىيابند كه به صورت به كارگيرى رياضى يا رياضى سازى علوم مذكور ظاهر مىشوند واز سوى ديگر با فلسفه پيوند مىيابند كه بصورت صورى سازى انديشه يا منطق نمادين تظاهر مىيابد. از وجهى ديگر، فلسفه با قلمروهاى خاص علوم تجربى، يعنى زندگى، زبان و اقتصاد اتصال برقرار مىكند و حاصل آن فلسفههاى مختلفى نظير فلسفههاى زيستشناسىگرا (فاشيسم، نژادگرايى و... ) فلسفههاى اقتصادگرا (ماركسيسم) و فلسفههاى زبانى (فلسفه تحليلى) مىشود كه محصول گسترش مفاهيم و مسائل علوم مذكور درجهت فلسفى است. (نادرى، 1388)
جمع بندى حاصل از اين گفتار
فوكو همواره در دو كفه ترازو قرار داشته يا به تعبيرى، در دو قطب متفاوت درك مىشده است؛ ديدگاه نخست به دلايل متفاوت، به رد وى پرداخته است و ديدگاه او را غير قابل دفاع و بىارزش مىداند؛ ديدگاه دوم كه درست در قطب مقابل و متضاد است، به تحسين وى و سنت او پرداخته است.
نگاه فوكو در طرح ديرينهشناسى، ناظر به اين مسئله است كه چارچوبها يا معيارهاى درستى و نادرستى يا حقيقت و خطا در هر عصر يا شناسه خاصى، حاصل بازى توأمان دانش و قدرت سياسى است. در واقع از آنجا كه قدرت و سياست در اشكال مختلف آن، از نگاه فوكو، در شكل دهى به دانش، نقشى ايفا مىكند، حقيقت و خطا و صدق و كذب، مستقيما حاصل قدرت سياسى است. به همين دليل سخن گفتن از رژيمهاى حقيقت و خطا را با مدد گيرىاز نيچه به مفهوم اراده يا ميل به حقيقت پيوند مىزند؛ در اين معنا، فوكو نظريههاى علمى را ابزارهايى در دست قدرتهاى سياسى قلمداد مىكند كه ميل به قدرت خود را در پوشش اراده به حقيقت و به مدد آن پاسخ مىگويند.
»دلوز« از جمله متفكران طرفدار فوكو است كه انديشه فرامدرن وى را با "انيشتين" مقايسه مىكند. از نظر وى، همانگونه كه هنوز نيز انسانهاى متعارف در فضا و زمان نيوتونى، زندگى و انديشه مى كنند و زندگى و فهم در مكان و زمان انيشتينى براى آنها دشوار است، هضم و قبول انديشههاى فوكو كه به عصرى ديگر وابسته است نيز براى اهل تجدد، سخت و دشوار است. "مينجر پوتزل" نيز در اظهاراتى مشابه، فوكو را دنباله انقلاب علمى در حوزه فيزيك قلمداد مىكند. وى معتقد است كه فوكو با آگاهى نسبت به تغييراتى كه در اين حوزه علمى، با پيدايى نظريه نسبيت و نظريه ميدان ها بوجود آمده، كوشيده است كه انقلابى مشابه در قلمرو علوم انسانى بوجود آورد و چارچوب مفهومى نظريات مذكور را به اين حوزهها بكشاند. اما وجه جدايى مينجر پوتزل از ساير انديشمندان ذكر شده، ديدگاه خاص وى نسبت به فوكوست. چرا كه او فوكو را تركيبى از موفقيت و شكست مىداند، و البته متفكرانى كه با وى هم عقيده هستند، نيز كم نيستند؛ كسانى كه معتقدند، فوكو هم تخريبگر است و هم سازنده كه البته قدرت تخريب گرى وى، بسيار بالاتر از قدرت سازندگى او است.
به هر ترتيب، نگاهى كلى به انديشههاى فوكو، نشانگر اين نكته مهم است كه نمىتوان نظام جامعى از دل انديشههاى وى استخراج كرد و خود وى نيز به اين نكته اذعان دارد كه عصر اين نظام پردازىها به سر آمده است. شايد بهترين تعبير در مورد فوكو، در راستاى بحث اخير اين باشد كه فوكو به معنايى ابنالوقت است؛ ابن الوقتى نه از نوع عرفانى، بلكه از نوع تجددى و دنيوىاش.
بنابراين با توجه به آنچه در ابتداى اين بحث، درباره رويكردهاى علم شناسى و معرفت خوانى (رويكرد شناسايى از اجزا به كل- روديكرد شناسايى از كل به اجزا) گذشت به نظر مى آيد كه ميشل فوكو، رويكرد نخست يعنىشناخت ماهوى پديده، از طريق اجزا در غالب يك واحد را براى تبيين و تغيير در علوم انسانى - كه به صورتى جامع و كامل، مشتمل و مشرف بر تمامى ابعاد اجزا است- به استخدام گرفته است و از سويى با زيركى تمام، براى ايجاد يك رنسانس انديشمندانه در علوم انسانى، اجزاى جديد علوم متجدد را آنچنان جايگزين اجزاى قدمايى و تاريخى اين علم كرده است كه بر اساس اين شالوده فرامدرن، پيكرهاى نوين و متجددانه را پايه ريزى و آفريده است.
منابع و مأخذ
1- احسان، شاكرى، 1389؛ ميشل فوكو و انقلاب اسلامى ايران
2- احمد، نادرى، 1388؛ سايت راسخون، بررسى انديشه و زندگى ميشل فوكو، دوشنبه7 ارديبهشت 1388
3- زهير، بلند قامت پور؛ 1389 ، بايستههاى توليد علم بومى، پژوهشكده باقر العلوم (ع)
4- غلامرضا، اعوانى،1389؛ ماهيت علوم انسانى
5- ناصر، فكوهى، 1384؛ گزارش تحقيق نظرى ارائه شده براى درس نظريههاى جديد انسان شناسى تابستان http ز1384:/ /www.fakouhi.com